در چرخ کن چو عيسي زين جا رخ طلب را

شاعر : اوحدي مراغه اي

و آنجا درست گردان پيوند ابن و اب رادر چرخ کن چو عيسي زين جا رخ طلب را
چون مريم ار ببندي روزي دو کام و لب راگويا شود پياپي با دل مسيح جانت
از چوب خشک برخود ريزان کني رطب رابا چشم تو چو گردي رطل‌اللسان به يادش
از خويشتن جدا دار اين شهوت و غضب راخواهي که جاودانت باشد تصرف اينجا
در کعبه مي‌گذاري بوجهل و بولهب راداري دلي چو کعبه و ز جهل و از ضلالت
بر ماهتاب خواهي افکند اين قصب رااي تن، چو دل به خوبان دادي و من نگفتم
ما عرضه بر که داريم اين عشق بوالعجب را؟دل راي حقه بازي زد بر دهان تنگش
در شهر عاشقان خود پايان نبود شب راگفتم: مگر به پايان آيد شب فراقش
چون انگبين تو خوردي تاوان نبود تب رااي اوحدي، چو رويش ديدي بلا همي‌کش